داستان پيرمرد عاشق
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
داستان پيرمرد عاشق
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلی داستان ها عاشقانه داستان پيرمرد عاشق

تعداد بازدید : 495
نویسنده پیام
venoos آفلاین


ارسال‌ها : 10
عضويت : 27 /7 /1392
داستان پيرمرد عاشق

پرستاران از او دلیل عجله

اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم.

نمی‌خواهم دیر شود!...

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک

ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای

پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازشما عکسبرداری بشود تا

جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.

پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری

نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان

است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

پرستاریبه او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه

گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی

که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:

اما من که می‌دانم او چه کسی است..!


امضای کاربر : مشاوره روانشناسی مشاوره جنسی مشاور ازدواج مرکز مشاوره مشاوره کودک
سه شنبه 30 مهر 1392 - 19:17
ارسال پیام نقل قول تشکر

تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ