saghar

ارسالها : | 6 |
عضويت : | 13 /5 /1393 |
تشکر شده : | 2 |
|
داستان گل آفتاب گردان عاشق
گل آفتاب گردان رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم.اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی،دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبحاست و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان بهمن گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت. آفتابگردان به من گفت:وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد. آفتابگردان هیچ وقت چیزیرا با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد. آفتابگردان راهش را بلداست و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد. او همه زندگیاش را وقفنور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید. دلخوشی آفتابگردان تنهاآفتاب است. آفتابگردان با آفتابآمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛بدون خدا، انسان. آفتابگردان گفت: روزی کهآفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند. و گفت من فاصلههایم رابا نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفتوگوی من و آفتابگردانناتمام ماند. زیرا که او در آفتاب غرقشده بود. جلو رفتم بوییدمش، بویخورشید میداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم، داشتم میرفتمکه نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده ازخدا رو به آفتاب گریستم
امضای کاربر :
|
|
دوشنبه 13 مرداد 1393 - 16:35 |
|