پرچین راز
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
پرچین راز
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلی شعر های عاشقانهپرچین راز

تعداد بازدید : 66
نویسنده پیام
behsa آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضويت : 31 /4 /1394
پرچین راز

بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر

میان سنگینی پلک و جوی سحرا.

در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود

، بر زمینه ی هولی می درخشید.

در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا

همرنگ شمشیر و نوازش بود

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته

ای ، نه زیست را

و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ،

به بالش یک وهم

در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه

گیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی

،گریستی

همیشه ـ بهار غم را آب دادی ،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ،

باغبان هول انگیز

و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردی

و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی

و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود

، روزنه ای به اوج

گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفت

وای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلی

بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نور

و تو تنها ترین ( من ) بودی

و تو نزدیک ترین ( من ) بودی

و تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ،

پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز

.


امضای کاربر :
چهارشنبه 31 تیر 1394 - 22:32
ارسال پیام نقل قول تشکر

تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ