behsa

ارسالها : | 5 |
عضويت : | 31 /4 /1394 |
|
پرچین راز
بیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافرمیان سنگینی پلک و جوی سحرا. در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود، بر زمینه ی هولی می درخشید. در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل ناهمرنگ شمشیر و نوازش بود فریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیستهای ، نه زیست را و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ،به بالش یک وهم در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشهگیر سکت آیینه ، درگذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟ ورطه ی عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی،گریستی همیشه ـ بهار غم را آب دادی ،فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی ، بر تب شکوفه شبیخون زدی ،باغبان هول انگیز و چه از این گویاتر ، خوشه شک پروردیو آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندیو بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود ، دری به فرود، روزنه ای به اوج گریستی ، ( من ) بی خبر ، بر هر جهش ، در هر آمد ، هر رفتوای ( من ) کودک تو ، در شب صخره ها ، از گود نیلیبالا چه می خواست؟ چشم انداز حیرت شده بود ، پهنه ی انتظار ، ربوده ی راز ، گرفته ی نورو تو تنها ترین ( من ) بودیو تو نزدیک ترین ( من ) بودیو تو رساترین ( من ) بودی ، ای ( من ) سحرگاهی ،پنجره ای بر خیرگی دنیا ها سر انگیز .
امضای کاربر :
|
|
چهارشنبه 31 تیر 1394 - 22:32 |
|